فاطمه حسنافاطمه حسنا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

نازدونه من (کوچولوی تو راهی من )

ویزیت آخر

سلام خانوم خوشگلم حسنا خانمم عزیز دلم دیگه معلوم شد کی میای به خونه برات تعریف کنم شنبه با بابایی عزیز رفتیم سونو که از همه چی مطمئن بشیم و ببریم بدیم دست خانم دکتر تا تاریخ زایمان رو برامون مشخص کنه و چون نوبت نداشتیم مامانی مجبور شد یه 2 ساعتی رو صندلی بشینه تا نوبتش بشه خانم دکتر سونو خیلی مهربونه و با دقت تمام همه چیو بررسی کرد و دوباره هم گفت که دختر خانم داری و همه چی خوبه وزن شما هم 3170بود که تو خونواده خودمون از همه تپل تری تازه تا بخوای بیای تپلی تر هم میشی خدا رو شکر پیش به سوی دکتر خودمون تو مطب هم بازم تا نوبتم بشه 1.5 ساعتی نشستم آخه راستشو بخوای یکم دیر رفته بودیم میدونی که تو نوبت سونو بودیم همینجوری که نشسته بود...
29 آبان 1391

وسایل دخملی ما

اول کمدش در کمد باز میشه   بقیه عکسها در ادامه مطلب لباسهای تو کمد و بهداستیا و پوشکش ویترین عروسکها کمی از کتابهاش کشوها   کالسکه کریر و تخت تشک عروسکی تو کالسکه اش به قول فروشنده طرح جدید زدن من خبر نداشتم و اونی که من سفارش داده بودم ساده ساده بود تختش و جوجوی من توش خوابیده     بالش شیر دهی مامان دوز شبیه دی روحه لحاف و تشکش اینم تشک بازی که البته هنوز قوسهای آویزش وصل نشده   لباسهایی که گرفتم       ...
29 آبان 1391

من کم کم داره یادم میره

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده. بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.... اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره. اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن. پسر کوچولو که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره! ...
27 آبان 1391

یه هفته مونده

مامانی عزیزم یه هفته به دیدارت مونده تا یه هفته دیگه تو بغلمی و من و بابایی داریم نگاهت میکینیم این هفته به خاطر شما دکور اتاقو تخت رو تغییر دادیم که هم شما رو تخت کنار ما جات بشه تا دو ماه هم اتاق خلوت تر بشه برای کسایی که میان دیدنت هوا کمی سرد شده و این هفته داره بارون میاد خدا کنه خیلی سرد نشه تا شما میای که اذیت نشی بابایی هم حسابی منتظر دیدن روی ماهته مادر جون و پدر جون هم یه روز در میون زنگ میزنن و حال من و شما رو میپرسن شنبه میرم دکتر ببینم قبل از تاسوعا و عاشورا میای یا بعدش این هفته که رفته بودم بهداشت همه چی عالی بود و شما هم قلبت همچنان پر جنب جوش میزد فعلا تا بعد ...
24 آبان 1391

گردش

سلام دخملکم امروز همگی با هم رفتیم باغی که عمه اینام تازه خریده بودن گردش کلی خوش گذشت اومدم بگم شما حسابی تو این مدت گردش رفتی تقریبا هر ماه دو بار حسابی ددری میشی حالا پدر جون اینا که پریشب زنگ زده بودن میگفتن مگه من هنوز میتونم برم بیرون بچرخم ما هم گفتیم بله پس چی نی نی و مامانش حسابی زرنگن تازه کلاس نقاشی رو هم هنوز میرم این هفته دیگه باید با همه بای بای کنم چون تا جلسه بعد دیگه شما تشریف آوردید و نمیتونم برم کلی دلم تنگ میشه برای کلاس و بچه ها فقط دلم خوشه که شما هستی مامانم  
19 آبان 1391

روزهای اخر

دخمل گلم امروز ساک بیمارستانت رو بستم دیگه چیزی نمونده حدودا 15 روز دیگه بابایی خیلی منتظر دیدار شماست منم برای این که خیلی تو فکرو خیال نرم دارم بافتنی میبافم برات احساس میکنم هنوز خیلی کار مونده که انجام ندادم و مونده دیگه چیزی به دیدنت نمونده جیگر طلایم احتمال زیاد اسمت حسنا بشه دخترکم
18 آبان 1391

یه توضیح کوچولو

  ما رسم سیسمونی نداریم واین خریدها رو همینجوری من و بابای نی نی گرفتیم البته خانواده ها هم کمک کردن اسباب بازیها رو هم هیچ کدون تو این ایام نخریدم همه اش مال چند سال پیش و قبل از بارداریه
17 آبان 1391

ماه آخر

این ماه دیگه آخرین ماه انتظاره عزیزم بابایی حسابی کم طاقت شده برای دیدن روی ماهت دکتر گفت حدودای 1-2 آذر تاریخ سزارین میشه ولی یه ماه رفته مسافرت و نیست که من برم بازم ازش بپرسم و مطمئن بشم همش تو فکرم و یکم استر گرفتم که نکنه زود بیای هرچند تو خانواده سابقه زود اومدن نی نی نیست ولی راستشو بخوای یکم استرس زایمان رو هم گرفتم وسایلت دیگه کامل شده فقط مونده یه چند  تا عکس سه نفری که با هم بگیریم قبل از تولدت اگه این خاله مریم یکم بهمون وقت بدن و بیان اگه نه خودم باید دوربین رو کوک کنم برای عکس تابلوی اتاقت هم دیگه آخراشه داره خوشگل میشه هنوز نمیدونم مادر جون میتنه برای تولدت بیاد یا نه این بار به بابایی میگم زنگ که زد ا...
8 آبان 1391
1